|

مردی در كنار رودخانهای ایستاده بود.
ناگهان صدای فریادی را شنید و متوجه شد كه كسی در حال غرق شدن است.
فوراً به آب پرید و او را نجات داد...
اما پیش از آن كه نفسی تازه كند فریادهای دیگری را شنید و باز به آب پرید و دو نفر دیگر را نجات داد!
اما پیش از این كه حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را كه كمك میخواستند شنید ...!
او تمام روز را صرف نجات افرادی كرد كه در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از این كه چند قدمی بالاتر دیوانهای مردم را یكی یكی به رودخانه میانداخت...! كی به رودخانه میانداخت...!
نکته آموزشی : باید مشکلات را ریشه ای حل کرد.
ادامه مطلب |
نويسنده: میثم جعفری اریسمانی تاريخ: سه شنبه 17 آبان 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان کوتاه واقعی,داستان واقعی,داستان جالب,داستان بامزه,داستان با حال,داستان زیبا,داستان قشنگ,داستان عبرت انگیز,داستان خارجی,داستان کوتاه خارجی,داستان واقعی خارجی,داستان کوتاه واقعی خارجی,داستان کوتاه قشنگ,داستان قشنگ خارجی,داستان زیبای خارجی,داستان جالب خارجی, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت:
چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی.
کورش گفت:
اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟
گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت:
برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.
سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود. کورش رو به کزروس کرد و گفت:
ثروت من اینجاست. اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.
ادامه مطلب |
نويسنده: میثم جعفری اریسمانی تاريخ: دو شنبه 9 آبان 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان تاریخی,داستان کوتاه واقعی,داستان واقعی,داستان جالب,داستان بامزه,داستان با حال,داستان زیبا,داستان قشنگ,داستان عبرت انگیز,داستان خارجی,داستان کوتاه خارجی,داستان واقعی خارجی,داستان کوتاه واقعی خارجی,داستان کوتاه قشنگ,داستان قشنگ خارجی,داستان زیبای خارجی,داستان جالب خارجی, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آن ها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. رضایت کامل».
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.»
ادامه مطلب |
نويسنده: میثم جعفری اریسمانی تاريخ: دو شنبه 9 آبان 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان کوتاه واقعی,داستان واقعی,داستان جالب,داستان بامزه,داستان با حال,داستان زیبا,داستان قشنگ,داستان عبرت انگیز,داستان خارجی,داستان کوتاه خارجی,داستان واقعی خارجی,داستان کوتاه واقعی خارجی,داستان کوتاه قشنگ,داستان قشنگ خارجی,داستان زیبای خارجی,داستان جالب خارجی, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|

اشتباهی خونه یه خانم پیری رو گرفتم، اومدم معذرتخواهی کنم هی میگفت علیجان تویی، هی میگفتم ببخشید مادر اشتباه گرفتم، باز میگفت رضا جان تویی مادر، میگفتم نه مادر جان اشتباه شده ببخشید، اسم سوم رو که گفت دلم شکست، گفتم آره مادر جون، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم. اونقدر ذوق کرد که چشام خیس شد
چه مادر و پدرها و پدربزرگ ها و مادربزرگ هایی که چشم انتظار یه تماس کوچولو از ماها هستن. ازشون دریغ نکنیم
|
نويسنده: میثم جعفری اریسمانی تاريخ: شنبه 7 آبان 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان کوتاه واقعی,داستان واقعی,داستان جالب,داستان بامزه,داستان با حال,داستان زیبا,داستان قشنگ,داستان عبرت انگیز,داستان خارجی,داستان کوتاه خارجی,داستان واقعی خارجی,داستان کوتاه واقعی خارجی,داستان کوتاه قشنگ,داستان قشنگ خارجی,داستان زیبای خارجی,داستان جالب خارجی, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|

خیلی وقت پیش نبود که تب «مینیمالیسم» دامن داستاننویسی معاصر را گرفته بود. همین دیروز بود انگار. این خیلی بسیار کوتاهنویسی! را داستانهای «کف دستی» هم میگفتند.
حتی خاطرتان باشد یا نه، مسابقهای هم برگزار شد که گویا شرط شرکت در آن، نوشتن داستانی با حداکثر سی و دو کلمه بود. در مراسم اعلام نام برندگان هم انگار کسانی از اهل نقد و قلم، اندر باب این موضوع صحبتهایی هم کردند.
بنده گرچه راوی حکایت باقی هستم ولی از شما چه پنهان چندان از قضایا و چند و چون این نوع قصهها سر در نیاورده و نمیآورم.
گویا قرار مینیمالنویسی بر این است که بهمصداق این ضربالمثل «ز تعارف کم کن و بر مبلغ افزای»، تا آنجا که جا دارد از حاشیه و اضافات کم کنند و مفید و مختصر به اصل قضیه بپردازند و جاهای خالی داستان را هم به هوش و قدرت تخیل خود خواننده وا بگذارند.
ادامه مطلب |
نويسنده: میثم جعفری اریسمانی تاريخ: شنبه 7 آبان 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان کوتاه واقعی,داستان واقعی,داستان جالب,داستان بامزه,داستان با حال,داستان زیبا,داستان قشنگ,داستان عبرت انگیز,داستان خارجی,داستان کوتاه خارجی,داستان واقعی خارجی,داستان کوتاه واقعی خارجی,داستان کوتاه قشنگ,داستان قشنگ خارجی,داستان زیبای خارجی,داستان جالب خارجی, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|
خبر آنلاین: دختر بزرگ خانواده بودم. تنها برادرم هنوز در دبیرستان درس میخواند. پدرم همیشه میگفت: «دختر فهمیده و باگذشتی هستی.» به همین خاطر مرا تکیه گاه و سنگ صبور خانواده میدانست و آرزویش عاقبت به خیریام بود. اما هنوز هم بعد از گذشت این همه سال نمیدانم چرا به چنین سرنوشتی دچار شدم مراسم عروسی من و بهروز بعد از یک دوره نامزدی یک ساله برگزار شد. البته کمکهای مالی پدرم و کم توقعی و گذشتهای من در برگزاری یک مراسم ساده بیتأثیر نبود. بعد از چند روز که از حال و هوای ازدواج و رفت و آمدهای تشریفاتی درآمدیم دوباره زندگی روال عادی خود را از سر گرفت. صبح زود از خانه بیرون میآمدم و نزدیکیهای غروب خسته از کار روزانه به خانه برمیگشتم. بعد هم مشغول انجام کارهای روزمره و خانهداری میشدم. سربازی بهروز تمام شده بود و دنبال کار میگشت. خوشبختانه با سفارش اطرافیان و البته تلاش و لیاقتی که در وجودش نهفته بود خیلی زود کار مناسبی پیدا کرد و مشغول شد.
روزها پشت هم می گذشت. در دومین سالگرد ازدواجمان صاحب فرزند شدیم. خداوند دختری زیبا و باهوش به ما هدیه کرد که نامش را «سپیده» گذاشتیم. حضورش گرمابخش زندگی و آشیانهمان بود. مرخصیهای چند ماه اول پس از بارداری به سرعت گذشت و من مجبور شدم دوباره سرکارم برگردم. اما کار کردن در چنین شرایطی خیلی سخت بود. بهروز اجازه نمیداد سپیده را به مهد کودک بفرستیم. خانه مادر من و بهروز هم خیلی از ما دور بود و امکان این که آنها از بچه نگهداری کنند، نبود. بدین ترتیب توافق کردیم من دیگر سر کار نروم و در عوض بهروز با سعی و تلاش بیشتری هزینههای زندگی را تأمین کند.
ادامه مطلب |
نويسنده: میثم جعفری اریسمانی تاريخ: جمعه 6 آبان 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان کوتاه واقعی,داستان واقعی,داستان جالب,داستان بامزه,داستان با حال,داستان زیبا,داستان قشنگ,داستان عبرت انگیز,داستان خارجی,داستان کوتاه خارجی,داستان واقعی خارجی,داستان کوتاه واقعی خارجی,داستان کوتاه قشنگ,داستان قشنگ خارجی,داستان زیبای خارجی,داستان جالب خارجی, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|

مردی به یك مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یك طوطی كرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره كرد و گفت: طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.
مشتری: چرا این طوطی اینقدر گران است؟
صاحب فروشگاه: این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.
مشتری: قیمت طوطی وسطی چقدر است؟
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینكه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای كه در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد. و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: ۴۰۰۰ دلار.
مشتری: این طوطی چه كاری می تواند انجام دهد؟
صاحب فروشگاه جواب داد: صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند.
ادامه مطلب |
نويسنده: میثم جعفری اریسمانی تاريخ: جمعه 6 آبان 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان کوتاه واقعی,داستان واقعی,داستان جالب,داستان بامزه,داستان با حال,داستان زیبا,داستان قشنگ,داستان عبرت انگیز,داستان خارجی,داستان کوتاه خارجی,داستان واقعی خارجی,داستان کوتاه واقعی خارجی,داستان کوتاه قشنگ,داستان قشنگ خارجی,داستان زیبای خارجی,داستان جالب خارجی, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
" فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست."
ادامه مطلب |
نويسنده: میثم جعفری اریسمانی تاريخ: جمعه 6 آبان 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان کوتاه واقعی,داستان واقعی,داستان جالب,داستان بامزه,داستان با حال,داستان زیبا,داستان قشنگ,داستان عبرت انگیز,داستان خارجی,داستان کوتاه خارجی,داستان واقعی خارجی,داستان کوتاه واقعی خارجی,داستان کوتاه قشنگ,داستان قشنگ خارجی,داستان زیبای خارجی,داستان جالب خارجی, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|
مطمئنم داستانی که از "حکیم ارد بزرگ" رو براتون نقل قول می کنم بیشترین تغییر رو در نوع نگاهتون به مرگ ایجاد می کنه ازتون خواهش می کنم اگر دچار بیماری افسردگی هستین این مطلب رو نخونین تنها کسانی بخونن که بر خودشون مسلط هستند حکیم ارد بزرگ پدر فلسفه اردیسم ( ORODISM ) هست این شما و این داستان جهان دیگر :
سالها می گذرد درختان بارها و بارها بارور می شوند ، کیهان شناسان ایرانزمین از هرپاسب * (سیاره) دوری سخن می گویند ، آنرا تازه یافته اند و نام زیبای "آزادی" را بر آن نهاده اند .
هرپاسب "آزادی" در آن سوی کهکشان سو سو می زند .
باید آن را دید
باید به راز هرپاسب آزادی پی برد
آیا آن نیز همانند زمین است ؟
آیا موجودات زنده ایی در آن زیست می کنند ؟
هرپاسبی که گفته می شود صدها برابر زمین است .
دانشمندان "کیهان پیمایی" ساخته اند که شتاب آن چندین برابر پرش نور است .
"پری" دختری ایرانیست که چشم همه به اوست .
پدر و مادر خویش را در کودکی از دست داده است او دانش پژوهی نامدار در دانش کیهان شناسی است .
او خواهد رفت برای آنکه با پیامی نو باز گردد .
ادامه مطلب |
نويسنده: میثم جعفری اریسمانی تاريخ: سه شنبه 3 آبان 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان کوتاه واقعی,داستان واقعی,داستان جالب,داستان بامزه,داستان با حال,داستان زیبا,داستان قشنگ,داستان عبرت انگیز,داستان خارجی,داستان کوتاه خارجی,داستان واقعی خارجی,داستان کوتاه واقعی خارجی,داستان کوتاه قشنگ,داستان قشنگ خارجی,داستان زیبای خارجی,داستان جالب خارجی, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|
مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد. ...
ادامه مطلب |
نويسنده: میثم جعفری اریسمانی تاريخ: جمعه 29 مهر 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان کوتاه واقعی,داستان واقعی,داستان جالب,داستان بامزه,داستان با حال,داستان زیبا,داستان قشنگ,داستان عبرت انگیز,داستان خارجی,داستان کوتاه خارجی,داستان واقعی خارجی,داستان کوتاه واقعی خارجی,داستان کوتاه قشنگ,داستان قشنگ خارجی,داستان زیبای خارجی,داستان جالب خارجی, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|
شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم
چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان
رانگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به
من بگو چه می بینی؟
واتسون گفت: میلیونها ستاره می بینم .
هولمز گفت: چه نتیجه میگیری؟ ....
ادامه مطلب |
نويسنده: میثم جعفری اریسمانی تاريخ: جمعه 29 مهر 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان کوتاه واقعی,داستان واقعی,داستان جالب,داستان بامزه,داستان با حال,داستان زیبا,داستان قشنگ,داستان عبرت انگیز,داستان خارجی,داستان کوتاه خارجی,داستان واقعی خارجی,داستان کوتاه واقعی خارجی,داستان کوتاه قشنگ,داستان قشنگ خارجی,داستان زیبای خارجی,داستان جالب خارجی, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت:…
بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید و اگر من جوابش را نمیدانستم من ۵ دلار به شما میدهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامهنویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما میدهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامهنویس بازى کند. ...
ادامه مطلب |
نويسنده: میثم جعفری اریسمانی تاريخ: جمعه 29 مهر 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان کوتاه واقعی,داستان واقعی,داستان جالب,داستان بامزه,داستان با حال,داستان زیبا,داستان قشنگ,داستان عبرت انگیز,داستان خارجی,داستان کوتاه خارجی,داستان واقعی خارجی,داستان کوتاه واقعی خارجی,داستان کوتاه قشنگ,داستان قشنگ خارجی,داستان زیبای خارجی,داستان جالب خارجی, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|
داستان کوتاه وجالب

موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی
انسانی زشت و عجیب الخلقه بود.
قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت.
موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد
ادامه مطلب |
نويسنده: میثم جعفری اریسمانی تاريخ: چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان کوتاه واقعی,داستان واقعی,داستان جالب,داستان بامزه,داستان با حال,داستان زیبا,داستان قشنگ,داستان عبرت انگیز,داستان خارجی,داستان کوتاه خارجی,داستان واقعی خارجی,داستان کوتاه واقعی خارجی,داستان کوتاه قشنگ,داستان قشنگ خارجی,داستان زیبای خارجی,داستان جالب خارجی, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|
داستان کوتاه شکلات تلخ
![]()
چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد ...
ادامه مطلب |
نويسنده: میثم جعفری اریسمانی تاريخ: سه شنبه 26 مهر 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان کوتاه واقعی,داستان واقعی,داستان جالب,داستان بامزه,داستان با حال,داستان زیبا,داستان قشنگ,داستان عبرت انگیز,داستان خارجی,داستان کوتاه خارجی,داستان واقعی خارجی,داستان کوتاه واقعی خارجی,داستان کوتاه قشنگ,داستان قشنگ خارجی,داستان زیبای خارجی,داستان جالب خارجی, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|
|
درباره وبلاگ |
با سلام خدمت شما کاربران گرامی! از اینکه به این وبلاگ سر زدید بی نهایت سپاسگذاریم و امیدوارم که لحظات خوب و جذابی را در هنگام بازدید از این وبلاگ داشته باشید. من میثم جعفری اریسمانی متولد 1360 ، متولد و ساکن شهرستان نطنز و فارغ التحصیل کارشناسی رشته روانشناسی می باشم و این وبلاگ را با هدف سرگرم شدن شما عزیزان ایجاد کردم که امیدوارم بتوانم در این راستا گامهای مفید و مؤثری را بردارم انشاء الله.
|
|